یوسف خواننده ای که بر حسب اتفاق با دختری اشنا میشه دختری زیبا به نام رز که دختر حاج نصرت مردی بنام و تاجر بازاری با عقاید کاملا متفاوت یوسف به رز ابراز علاقه میکنه اما رز ....
میلی همچنان به عنوان یک خدمتکار کار میکند، و هنوز هم با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکند. او پس از اینکه شغل فعلی خودش را از دست میدهد، از داگلاس گریک، یک متخصص فناوری معروف و ثروتمند، تماسی دریافت میکند. داگلاس از میلی میخواهد که نظافت و آشپزی خانهاش را بر عهده بگیرد، اما به یک شرط؛ او نباید با همسرش وندی که بیمار است ارتباط برقرار کند!
از آنجایی که میلی شدیدا محتاج پیدا کردن کار است و سوسابقه دارد، بهناچار پیشنهاد داگلاس را میپذیرد. طبق معمول، همهچیز آنطور که بهنظر میرسد نیست، و میلی خود را در یک دوگانگی میبیند؛ با کمک به وندی که به گفته داگلاس بیمار است، شغلش را به خطر بیاندازد، یا با نادیده گرفتن آنچه در حال رخ دادن است، ارزشهایش را زیر پا بگذارد!
داستان زندگی امیر و رخساره که با وجود اختلاف و دشمنی قدیمی خانواده هایشان به قصد ازدواج و شروع زندگی مشترک باهم فرار می کنند، از طرفی الا خواهر امیر و کاوه برادر ناتنی رخساره برای پیدا کردن سرنخی از آنها به هر دری می زنند، ولی هیچ ردی از آنها پیدا نمی کنند، در این میان یادداشت ها و پیام های مشکوکی از طرف امیر برای الا فرستاده می شود که همگی به بن بست ختم می شود و در انتها به نظر می آید که ...
درد شیرین داستان فاصلههاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت، در سنتهاست. از فاصلهها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت، در سنتهاست. گذشتن از فاصله ها و چشیدن شیرینی درد.
_ دوستم داری؟ ساعت از دوازده شب گذشته بود. من گیج و منگ به آرش که با سری کج شده و نگاهی ملتمسانه به دیوار اتاق خواب تکیه زده بود، خیره شده بودم. نمی فهمیدم چرا باید چنین سوالی بپرسد آن هم اینطور بی مقدمه؟ آرشی که من می شناختم اهل پرسیدن این نوع سوال ها نبود. آرشی که من می شناختم، باید مثل هر شب بعد از این که لباس هایش را در می آورد بدون کلمه ای حرف به گوشه تخت می خزید، پشت به من می کرد و تا صبح می خوابید. نه این که جلوی رویم بایستد و سوالی را بپرسد که جواب آن را به خوبی می دانست. هیچ کس به خوبی آرش از میزان عشق و علاقه ی من به خودش آگاه نبود. پس چرا داشت این سوال را می پرسید؟
پسر نابغهی فامیل و مهندس رباتیک دانشگاه امیرکبیر بود. نور چشمی بزرگترها عاقل، جذاب، دوستداشتنی و متین. همهی فامیل روی سرش قسم میخوردن و دخترها برای به دست آوردن توجهش، هرکاری میکردن. اون اما توی یک روز زمستونی سرد، وسط حیاط خونهی پدربزرگم، درحالی که دوتا بچه اردک کوچولو توی بغلم بود، به چشمام زل زد و گفت از موهای فرفریم خوشش میاد. عاشقم شده بود. عاشق منی که سر به هوا ترین نوه ی فامیل بودم. کسی که همه به خاطر شیطنتهاش ازش دوری میکردن. تصمیمش عین بمب توی فامیل سروصدا به پا کرد...
موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش میفهمد...
میخوام داستانی رو براتون بازگو کنم که حکایت اقوام نزدیک و داره میگه! عمو و برادرزاده! برادرزادهای پر از شیطنت که اونقدر تو غم و غصهها حضور داشته که روی شیطنتهاش لایهای گرد و غبار نشسته. اون قراره نجات پیدا کنه؛ اون قراره خوشبخت بشه ولی...
الوند پسری که حاصل یه رابطهی نامشروعه و چون همه اقوامِ پدرش بهش لقب حرو*مزاده دادن، سالهاست خانوادهشو ترک کرده و برای خودش یه زندگی عجیب و پرماجرا درست کرده، زندگی که پر از آدمهای جورواجور با شغل و سیاستهای کثیفه... توی کارهاش از یکی رقیبهای بزرگش ضربه میخوره و سعی میکنه برای تلافیِ کارش، به تک دخترِ اون شخص نزدیک بشه، دختری که از چند و چونِ کارهای باباش اطلاع داره و حاضره برای نجات جونش، حتی خودشو قربانی کنه...
من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنبالهی رنگین کمان… و فکر میکردم چه هیجانی دارد تجربهی ناب رنگهای تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحهی جانم حک کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من اثر نکرد. و من قاتل رنگها شدم، قاتلی که سخت عاشق و شیفتهی غمزهی کشندهی رنگها پیش از مرگشان میشد و این درد، درد کمی نبود…