قلب، قلمرو عجیبیست. سرزمینی با مرزها ی نامرئی، حکمرانی ستمگر و قوانینی نانوشته. گاه چنان وسعت مییابد که گویی کهکشانها را در خود جای میدهد، و گاه چنان در خود فرو میرود که حتی تپشهایش را نمیتوان حس کرد. گویی تزار قدرتمندی در این سرزمین فرمانروایی میکند، تزاری با قلبی از جنس سنگ، که هرگز تسلیم احساسات نمیشود. تزاری که با دستان خودش دیوارهای بلندی به دور قلبش کشیده، دیوارهایی بلند و محکم، ساخته شده از خاطرات تلخ و از دست دادنها. اما افسوس که حتی دیوارهای بلندترین قلعه ها هم نمی توانند جلوی رویش پیچکهای سبز و لطیف عشق را بگیرند. عشقی که در نامناسبترین زمان ها و مکان ها سر بر می آورد و با نفوذ به ریزترین شکاف ها، سردترین و سخت ترین قلب ها را هم به تصرف خود درمی آورد. آری، قلب تزار نیز از این قاعده مستثنا نیست...