جانا دختری که سالها پیش طی یک حادثه پدر و مادرش را از دست میدهد و زمانی که میفهمد پدر و مادرش به دست پرویز فولادوند به قتل رسیده اند تصمیم میگیرد برای انتقام به عمارت فولادوند ها برود و کاری کند که پسر پرویز فولادوند یعنی مسیحا فولادوند عاشقش شود تا بتواند از این قضیه سو استفاده کند و انتقامش را به نحو احسن بگیرد،غافل از اینکه مسیحا یک مرد عادی نیست،او درگیر یک بیماری روانی است و با وجود گذشته ی نامعلوم و شخصیت مرموز اش جانا پشیمان شده می خواهد به هر نحوی از آن عمارت شوم فرار کند ولیکن موانعی سد راه اش می شود ...
یه اژدها بدون سوارش یه تراژدیه و یه سوار بدون اژدهاش مرده. وارد دنیای خشن و نخبه جنگی برای اژدها سواران شوید. ویولت سورنگیل بیست ساله قرار بود وارد ربع کاتبان شود و زندگی آرامی در میان کتاب ها و تاریخ داشته باشد. اکنون، ژنرال فرمانده - که به عنوان مادر سرسخت او نیز شناخته می شود - به ویولت دستور داده است که به صدها نامزدی که در تلاش برای تبدیل شدن به نخبگان ناوار هستند بپیوندد: اژدها سواران.
اما وقتی از همه کوچکتر هستید و بدنتان شکننده است، مرگ تنها یک ضربان قلب با شما فاصله دارد... زیرا اژدهاها با انسان های «شکننده» پیوند ندارند. آنها را می سوزانند. با وجود اژدهای کمتری نسبت به کادتها، بیشتر ویولت را میکشند تا شانس موفقیت خود را افزایش دهند. بقیه او را فقط به خاطر اینکه دختر مادرش است میکشند - مانند زادن ریورسون، قدرتمندترین و بیرحمترین رهبر گروه رایدر. دوستان، دشمنان، عاشقان. همه افراد در کالج جنگ بسگیات یک دستور کار دارند—زیرا پس از ورود، تنها دو راه وجود دارد: فارغ التحصیل شوید یا بمیرید.
رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا به بیمارستان میذاره. بچهای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته شدن. با کنجکاوی رویا اون از طریق پرستارهای بخش حرفهایی در مورد محلهای در حاشیهی شهر میشنوه که افراد ساکن محله دعانویسهایی با موکل هستن که مراسمات عجیبی رو انجام میدن. محلهای که هیچ کدوم از افراد شهر جرات نزدیک شدن بهش رو ندارن. همه چیز از جایی شروع میشه که رویا و ستاره از روی کنجکاوی پا به یکی از مراسمهای بابازار و مامازار میذارن. وقتی راه نفوذ کوچکی برای اجنه باز بشه... دیگه نمیشه از حضورشون در امان موند!
مرد گمشده داستان مرموز مرگ مردی به نام «کمرون» است که جنازهاش در صحرا، کنار قبری عجیب پیدا میشود. دو برادر کمرون در جستوجوی علت مرگ او هستند. خودکشی، قتل، مرگ طبیعی یا دلیل شوم دیگری؟ آیا پای زنی هم در میان است؟ در این مسیر، داستان عشق گذشتهی کمرون و رازهایی که به همراه دارد، مطرح میشود و قصه، پیچیدگیها و جذابیتهای تازهای پیدا میکند.
نینا وقتی بعد از ده سال از زندان آزاد میشه نیاز به کار داره. پس تصمیم میگیره همه جا رو برای کار بگرده ولی هیچ جا به کسی که ده سال از عمرش رو در زندان بوده کار نمیده! تا اینکه بالاخره به عنوان خدمتکار تو یه خونه که متعلق به یکی از ثروتمندترين خانوادههای شهر بود استخدام میشه. خانوادهای که از بیرون ثروتمند و بیعیب به نظر میاومدن ولی پشت درهای خونه رازهای تاریکی رو پنهان میکردن.
میلی همچنان به عنوان یک خدمتکار کار میکند، و هنوز هم با مشکلات مالی دست و پنجه نرم میکند. او پس از اینکه شغل فعلی خودش را از دست میدهد، از داگلاس گریک، یک متخصص فناوری معروف و ثروتمند، تماسی دریافت میکند. داگلاس از میلی میخواهد که نظافت و آشپزی خانهاش را بر عهده بگیرد، اما به یک شرط؛ او نباید با همسرش وندی که بیمار است ارتباط برقرار کند!
از آنجایی که میلی شدیدا محتاج پیدا کردن کار است و سوسابقه دارد، بهناچار پیشنهاد داگلاس را میپذیرد. طبق معمول، همهچیز آنطور که بهنظر میرسد نیست، و میلی خود را در یک دوگانگی میبیند؛ با کمک به وندی که به گفته داگلاس بیمار است، شغلش را به خطر بیاندازد، یا با نادیده گرفتن آنچه در حال رخ دادن است، ارزشهایش را زیر پا بگذارد!
موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش میفهمد...
آلما دختری نوزده ساله است که در کودکی پدر و مادر خود را از دست داده است...او هم مانند یه سریع از آدم ها زندگی معمولی خود را دارد...اما مجبور میشود به دستور کسی راه زندگی خود را تغییر دهد و از توانایی هایی که دارد استفاده کند و برای شخصی چیزی که میخواهد را بیاورد...اما در این راهی که ناخواسته واردش شده است هیچ اخیاری از خود ندارد و باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب کند...اما از یک جایی به بعد اتفاقی میافتد که کلا زندگیش را عوض میکند...
آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده میشه. هیچکس حرف های آذر رو باور نمیکنه و مجبور میشه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه. حالا بعد از سه سال، درست زمانی که فکر میکنه همه چیز تموم شده و دیگه میتونه یه نفس راحت بکشه، پیامای عجیب و مرموزی براش ارسال میشن که فرستندشون حتی از ریزترین جزئیات زندگی آذر هم خبر داره!