دانلود رمان زنجیر دلدادگی pdf از نازنین دیناروند
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان زنجیر دلدادگی
امیر علی، مرد همه چیز تمامی که دخترای زیادی رو شیفته کرده بود! دلدادهی دختر همسایه شد که بدون توجه به امیر علی، نامزد کرد… زمانی که این عشق به نفرت بدل شد، دخترک نامزدیش بهم خورد و حالا امیرعلی به خواستگاریِ لئا رفته بود.. دختری لوند و زیبا که خبر نداشت اینبار خبری از عشق نیست و…
قسمتی از متن رمان زنجیر دلدادگی
چشمکش،بامزه و دلبر نبود. به جایش طعم موذیگری و دروغ میداد: -خرم از پل گذشته. بابا وقاحتش را دیده بود و دم از خوشبختی میزد؟سجاد دیده که چطور یکدانه خواهرش را مثل کالا میبینند؟! دلم طاقت تحقیر نداشت. آبروی بابا مهمتر بود یا من که نمیتوانستم کوچک شدن غرورم را ببینم؟ لب تر کردم.
-هنوز اسم نشدی تو شناسنامهم. میخواستی یکم بیشتر صبر میکردی برای نشون دادن خود واقعیت! جا خورد. نیمنگاهش مبهوت ماند به نیم رخم. سر برنگرداندم و لب زدم. -نگه دار. صدایم زد. دلم شنیدن نخواست. دنبال بهانه بودم از کنارش فرار کنم. خواستنش زوری بود. بهانه را داد دستم. دوباره تکرار کردم” نگه دار”.
ماشین را کشید گوشهی خیابان. هنوز از خانه خیلی دور نشده بودیم. منتظرش نماندم. از عروسکِ مشکیاش پایین پریدم.دنبالم آمد. -شوخی کردم لئا. چقدر بیجنبهای. حق به جانب بود.جوابش را ندادم. آمد بازویم را بکشد؛عقب رفتم. دستانش را بالا گرفت: -منظوری نداشتم.
اخمهایم را درهم کشیدم. با انزجار سرتا پایش را بر انداز کردم. آیلار همیشه میگفت این نگاهم، از هر فحش و ناسزایی کاریتر است. نمیدانم چند تیر خشم از چشمانم به سویش پرتاب شد. تنش را عقب کشید. -خیلی خب؛ بیا بشین تو ماشین. بعدا در این مورد باهم حرف میزنیم.
منظورش از “مورد” کار کردن یا نکردن من بود؟ عمرا اگر اجازه میدادم خیال خام کنترل کردن من را داشته باشد. سر به دو طرف تکان دادم. -تو برو.میخوام قدم بزنم. قدمی جلو آمد.خیال کرده بود نرم شدم. -باهم بزنیم خب. حوصلهی بحث نداشتم با او.قدم تند کردم در پیادهرو. فهمیدم که پشت سرم نیامده.
عروسکِ قفل نشدهاش گوشهی خیابان واجب تر بود. از پیچ کوچه گذشتم.هنوز نیامده بود. دخترکِ خسته و دلخورِ درونم خوشحال بود که قرار بود امروز حداقل او را نبیند. باد میوزید و برای من، رقصِ چادرم در باد، لذتبخشترین تفریحم به حساب میآمد. -باهم راه بریم؟
صدا از پشت سر بود. به آرامی برگشتم و لبخندِ آیلار، حسِ بدِ بودن با مسعود را شست و برد!بیحرف به آغوشش پناه بردم. در پیادهروی خلوتی که این ساعت از صبح، به جز صدای کبوترها و گنجشکها، هیچ آوای دیگری را به حریمش راه نمیداد. سرم را در آغوش کشید. -شوهر کردی؛ آپولو که هوا نکردی! ما رو چرا انداختی دور؟