دانلود رمان مرد پیوند خاص هفت آسمان pdf از الناز سلمانی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، تخیلی
خلاصه رمان پیوند خاص هفت آسمان
آسمان دختری عجیب با موهای سفید، چشمانی طوسی روشن و صورتی سفید به سرزمین یاقوت میرود تا به عنوان خدمتکار خود را وارد قصر رایمون پادشاه سرزمین یاقوت بکند. او در آنجا میفهمد که آخرین نواده از آسمان است و قدرتهایی دارد و به رازهایی از گذشته پدر و مادرش پی میبرد.
قسمتی از متن رمان پیوند خاص هفت آسمان
خواست حرفش رو ادامه بده که آرتین یعنی همین مرد رو به روم که مبینا اینجور صداش کرد گفت: قول میدم برگرده ولی نه الان بخاطر بچه ناخواسته ایی که آوردیم باید تحمل کنی بهت گفتم حامله نشو حالا که شدی باید تحمل کنی، تا هیجده سالش بشه یا بیست سال تا اینکه بتونه بیاد پیش ما و اما تمام قدرتش بهش رسیده باشه تا بتونه جانشین من بشه. تصویر به سرعت از من دور شد و تصویر دیگه اومد. مبینا جلو پای آرتین که بچه بغلش بود سجده زده بود و از ته دل زار میزد آسمان دختر یکی یدونم آرتین نبرش دخترم رو نبر بدون آسمانم میمیرم.
حداقل بذار یک بار بغلش کنم یک بار دیگه شیرش بدم. حرفای مبینا دور سرم تاب میخورد آسمان آسمان اسم این بچه آسمانه نه نه شاید تشابه اسمیه آره همینه ولی چرا من این ها رو باید ببینم با صدای آرتین رشته فکرام بهم ریخت. – مبینا خودت رو آزار نده بذار ببرمش تا شیاطین پیداشون نشده – آرتین تو میتونی تو یه نیمه خدایی تو خوناشامی گرگینه ایی… همه چی هستی از پس همه چی بر میایی تو پادشاه جهان و عالم هستی میتونی از دخترم مواظبت کنی. نبرش ازش کنار خودمون محافظت کن.
– نمیشه با بودن آسمان یا من میمیرم یا دخترم یکی دارای قدرت مطلق میمونه دو نفر نمیشه در صورتی که آسمان بره زمین، هم من و هم آسمان زنده میمونیم. مبینا که دستاش صورتش رو پشونده بود گفت: کجای زمین میبریش؟ آرتین با بی رحمی کامل گفت: ندونی بهتره و با کلمه آخرش محو شد و مبینا تنها موند خودش رو به در و دیوار میزد و زاری میکرد فریاد میزد خدا… دخترم رو به تو سپردم خدا… جگرگوشم رو ازش محافظت کن… خواستم برم مرحمش باشم ولی تا دستم بهش خورد. تند تند تصویر ها از جلوم رد میشدن تا رسید به یک جنگل تاریک یه مرد شنل پوش آهسته از میون درخت ها رد می شد تا رسید
به یه روستا از میون خونه ها گذشت مکانش برام آشنا بود اینجا خونه ما بود خونه مامان بابام و آیسو دو تا تقه به در زد صدای پدرم اما جوون تر آومد در رو تا باز کرد گفت: بله بفرمایید شما؟ تا آرتین کلاه رو از روی سرش برداشت بابا سریع خم شد و گفت: علاحضرت خوشامدید! آرتین جواب نداد که بابا گفت: بفرمایید تو به خانه حقیرانه ما خوش آمدید. آرتین بدون تعارف وارد خونه شد منم سریع پشتش وارد شدم که انگار منو حس کرد برگشت و به من خیره شد و گفت: شرمنده دخترم بخاطر خودت بود.