دانلود رمان تاوان گناه (جلد دوم) pdf از ناتاشا نایت
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان تاوان گناه
شوهرم از من متنفره. اما تنها مردیه که میتونه منو نجات بده. سانتیاگو که توسط یک غریبه گرفته شده، تنها امید منه. با این تفاوت که نمیدونم مرده یا زنده است. و به همان اندازه که ظالمه، تصور اینکه ممکنه رفته باشه غیرقابل تحمل بود. اما اون 9 تا زندگی داره، هیولای من.
هنوز کارش با من تمام نشده بود. و خیلی زود به اتاقم برگشتم و پشت درهای بسته زندانی شدم. دوباره تحت کنترلش بودم. میدونم تحقیر شده ام میدون که میخواد ازم انتقام بگیره. اما یه چیز دیگه هم هست. یه احساس و رابطهای بین ما وجود داره. حسی تاریک و مرموز که پنجههاش رو دور قلبم مشت کرده بود.
قسمتی از متن رمان تاوان گناه
آنتیاگو اون شب یا روز بعد به خونه برنگشت و زنگ نزد. یا اگر هم زنگ میزد برای صحبت با من نبود. و در تمام این مدت، تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که سناریوهای مختلف برای خودم بسازم تا بفهمم چرا اون سرپرستی پدرم رو به عهده گرفته. معنیش چیه. و چرا به من نگفته. احساس انزوا و تنهایی میکردم و وقتی پرسیدم حداقل میتونم با خواهرم تماس بگیرم، آنتونیا فقط نگاهی ترحم آمیز به من کرد و بهم گفت باید از سانتیاگو بپرسه. خشمگین بودم چون نمیتونم ازش بپرسم چون راهی برای صحبت باهاش ندارم.
من میخوام بهش اعتماد کنم. میدونم که زمان میبره تا ما به یکدیگه اعتماد کنیم، اما با حرفی که کولت بهم گفت و بعد از این غیبتش، و دور کردنم از خانوادهام، و از هرکسی خارج از این دیوارها، اعتماد کردن رو برام سخت میکرد. شب سوم بود و بیدار بودم و بیشتر از هر چیز دیگری احساس عصبانیت میکردم. حداقل عصبانیت بهتره. خشم یعنی دعوا میکنم، نه اینکه کوتاه بیام و بذارم اون روی من مسلط باشه. وقتی کارکنان همه به رختخواب رفتن، من به سمت دفترش رفتم. دوباره قفل شده. حدس میزنم آنتونیا کلید داره. اما من راه دیگری رو میشناسم و از طریق کتابخانه به اون ورودی مخفی رفتم.
حتی دیگه پنهانی اینکارو نمیکردم. یا حداقل این رو به خودم میگفتم. باید بدونم چه بلایی سر پدرم میومد. چطوری ایبل میتونست قبول کنه سانتیاگو سرپرستی اون رو بر عهده بگیره؟ و چرا سانتیاگو به من نگفته بود؟ چرا این رو از من پنهان کرده بود؟ دفترش جدا از مانیتورها تاریک بود و از آخرین باری که من اینجا بودم تمیز شده بود. دفتر طراحیش رو روی میزش گذاشتم و روی صندلیش نشستم. اگر تمرکز کنم، و بو بکشم قسم میخورم که بوی افترشیوش رو حس میکردم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم چارهای جز انجام کاری که قراره انجام بدم ندارم. حتی اگر همین چند شب پیش فکر سرک کشیدن داخل چیزهاش بسیار اشتباه بود، امشب احساس متفاوتی داشتم.
شوهرم از من متنفره. اما تنها مردیه که میتونه منو نجات بده. سانتیاگو که توسط یک غریبه گرفته شده، تنها امید منه. با این تفاوت که نمیدونم مرده یا زنده است. و به همان اندازه که ظالمه، تصور اینکه ممکنه رفته باشه غیرقابل تحمل بود. اما اون 9 تا زندگی داره، هیولای من.
هنوز کارش با من تمام نشده بود. و خیلی زود به اتاقم برگشتم و پشت درهای بسته زندانی شدم. دوباره تحت کنترلش بودم. میدونم تحقیر شده ام میدون که میخواد ازم انتقام بگیره. اما یه چیز دیگه هم هست. یه احساس و رابطهای بین ما وجود داره. حسی تاریک و مرموز که پنجههاش رو دور قلبم مشت کرده بود.