دانلود رمان فابل (جلد دوم) pdf از آدریان یانگ
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی، فانتزی
خلاصه رمان فابل (جلد دوم)
من ” فابل ” هستم. پدرم قوانین دریانوردی رو زیر پاش گذاشته بود و عاشق غواص کشتی خودش شده بود،عاشق مادرم. توی دریانوردی و تجارت روی آب باید عشق رو بیرون کشتی بذاری و بعد سوار بشی ولی پدرم “سینت” عاشق مادرم شد و بعد از به دنیا اومدن من توی کشتی زندگی میکردیم… همون کشتی ایی که وقتی فقط ۱۴ سالم بود تو طوفان غرق شد و مادرم رو ازم گرفت …
قسمتی از متن رمان فابل (جلد دوم)
او مرده بود. زولا مرده بود. سعی کردم آن ذره حقیقت را با تمام اتفاقاتی که در ده روز گذشته رخ داده بود، تطبیق دهم این
به همین دلیل بود که میخک کار خدمه زولا را بر عهده گرفت. همه چیز به همین لحظه منتهی می شد. زولا فقط برای سنت یا وست مشکل نبود او مشکلی بود که باریکه باید حل میکرد. سنت میخک را روی لونا کاشت تا او را به دست هلند بیاورد. او زولا را متقاعد کرده بود که میتواند یک بار برای همیشه از شر تهدیدهای او خلاص شود اما چگونه این کار را انجام داده بود؟ سکه ای که او به میخک داده بود مانند یک جایزه به نظر می رسید و دل من به من گفت که نام سنت بیرون مانده است.
از آن در هلند میخک فقط یک تاجر از ناروها بود که به دنبال تولید مس زیادی بود. عالی بود واقعا پدرم از دشمنی زولا با هالند استفاده کرد تا او را به سمت مرگ بکشاند. و چرا یک تاجر را بکشید و با شورای تجارت باریک به خطر بیاندازید در حالی که یک تاجر قدرتمند در دریای بی نام می توانست به جای آن این کار را انجام دهد؟ “چرا به من نگفتی؟” پرسیدم صدایم دور است. میخک با حالتی به من نگاه کرد که نشان از همدردی داشت اما او دهانش را بسته بود، چشمانش را سر خوردن به هلند او نمیخواست که او بیشتر از آنچه نیاز داشت بداند. میخک از سنت دستور میگرفت و سنت برای هر کاری که میکرد دلیل داشت. نکته اصلی این بود که حتی اگر به او اعتماد داشتم سنت به من اعتماد نداشت و چرا او؟ من نقشه های خودم را علیه او انجام داده بودم تا گل همیشه بهار را آزاد کنم.
نگاهم به خون زولا روی زمین مرمر سفید برگشت و نحوه درخشش آن را تماشا کردم که نور آتش روی آن حرکت می کرد. همین چند لحظه پیش کنارم ایستاده بود. هنوز میتوانستم فشارش را روی بازویم حس کنم. سکوت کر کننده باعث شد پلک بزنم و متوجه شدم که هالند به من خیره شده بود انگار انتظار داشت چیزی بگویم. وقتی من این کار را نکردم او ناامید به نظر می رسید. فکر میکنم برای یک شب کافی است نه؟ او گفت. من مطمئن نبودم که چگونه به آن پاسخ دهم من حتی مطمئن نبودم که او چه می پرسد. تو اینجا می مانی” هیچ دعوتی در لحن او وجود نداشت او نمی پرسید. چشمانش ثابت بود. مطالعه من حرکت روی موهایم شانه هایم پاهایم صبح صحبت می کنیم.
من زبانم را برای بحث باز کردم اما وست از قبل صحبت میکرد او گفت: او نمی ماند. میخک جعبه سکه را با تنبلی برداشت و آن را زیر یک بازو گذاشت. میترسم مجبور باشم با او موافق باشم. به نظر می رسید که او و وست کوچکترین ترسی از هلند نداشتند اما من به اندازه کافی برای همه ما وحشت داشتم. با برداشتن انگشت هالند آنها وست یا میخک را به تاریکی بعدی می کشانند. هالند گفت: همه شما می مانید قابل تنها کسی نیست که من با آن کار دارم اما اون آرامش در چشمان او همان چیزی بود که لحظه ای پیش آن انگشت را بلند کرده بود. در راهرو میشنیدم که چیزی روی سنگ مرمر کشیده می شود. آب دهانم را به سختی قورت دادم. هالند در حالی که دستش را به دستگیره درخشنده در دیگری دراز کرد گفت: امیدوارم خودت را در خانه بسازی او آن را باز کرد و راهروی روشن با فانوس های روشن ظاهر شد.
من " فابل " هستم. پدرم قوانین دریانوردی رو زیر پاش گذاشته بود و عاشق غواص کشتی خودش شده بود،عاشق مادرم. توی دریانوردی و تجارت روی آب باید عشق رو بیرون کشتی بذاری و بعد سوار بشی ولی پدرم "سینت" عاشق مادرم شد و بعد از به دنیا اومدن من توی کشتی زندگی میکردیم… همون کشتی ایی که وقتی فقط ۱۴ سالم بود تو طوفان غرق شد و مادرم رو ازم گرفت …