دانلود رمان به دنبال کریسمس pdf از جیل شالویس
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، بزرگسال
خلاصه رمان به دنبال کریسمس
“کُلبی آلبرایت” نویسندهی داستان های فانتزی پرفروش نیویورک تایمز، برای فرار از رکود ذهنی عجیبی که به خاطر مشکلات خانوادگی دچارش شده، با یه تصمیم آنی و بدون خبر دادن به کسی، از شهرش دور میشه و یه مقصد تصادفی رو انتخاب میکنه. شاید اینطوری بتونه به ذهن آشفته اش سر و سامونی بده.
قسمتی از متن رمان به دنبال کریسمس
کلبی نیاز نداشت به خودش یادآوری کنه که عصبانیه چون اینقدر عصبانی بود که دلیلی برای این کار وجود نداشت. اما برای دیدن اسپنس بالدو ۱۸۳سانتی فوق العاده خوش قیافه که فقط با یک شلوار جین که به طور خطرناکی از کمرش آویزون بود و با لبخند خطرناک تری رو به روش ایستاده بود، آماده نبود. با اشاره به چیز واضحی که می دید گفت: “سردته چون نه پیراهن تنته و نه جوراب!” و بعد مکثی کرد. همونطور که دوباره از سر تا نو ِک انگشت های برهنه پای اسپنس رو نگاه می کرد، روی قسمت هایی از بدنش که حالا خیلی خوب می شناخت مکث کرد و درحالیکه کمی هیجان زده شده بود اضافه کرد: “و نه شورت!”
با این حرفش، اسپنس به آرومی یک جغد پلک زد و به کلبی یادآوری کرد که مسته. اما با این حال آرامش و کنترل همیشگیش سرجاش بود. البته همراه یا بدون رفلکس های همیشگیش! اسپنس پرسید: “از کجا می دونی شورت پام نیست؟” بیشتر به خاطر اینکه اینقدر پایین اومده بود که اگه یه نفس کمی عمیق می کشید از پاش می افتاد! هرچند واقعا بهش میومد! اما تنها چیزی که کلبی می تونست ببینه ماهیچه و پوست و اون عضله های Vمانندی که عقل زن ها رو از سرشون می پروند، بود. هیچ شور ِت کشباف یا نخی از خط کمرش پیدا نبود. هیچی به جز اسپنس. زمزمه کرد: “یه استعداد خدادادیه!”
اسپنس بهش لبخند زد، یک لبخند گرم و گشاده که سورپرایز و متزلزلش کرد. چشم هاشو توی کاسه چرخوند ولی از اینکه مجبور شد جلوی لبخند ناخودآگاه خودشو بگیره، شوکه شد، پرسید: “چرا شلوارت داره از پات میفته؟” “چون من در حال حاضر قهرمان پوکر ساختمون اسکله اقیانوس آرام هستم.” کلبی سرشو تکون داد: “هممم، خوب براساس مقیاس یه آدم هوشیار تا کسی که چند تا براونی خورده، دقیقا چقدر مستی؟” “نمی دونم، کدوم یکی از شما سه تا داره این سوالو می پرسه؟” بخشی از قلبش آروم شد و می خواست به حرفش بخنده اما بقیه قلبش هنوز ناراحت بود و جلوشو گرفت.
اسپنس برای لحظه طولانی نگاهش کرد و گفت: “متاسفم کلبی، وقتی شنیدم گفتی اون کسی که ادعا می کردی نیستی…” سرشو تکون داد و ادامه داد: “تازه یه تماس از ِب َرن ِدن داشتم و دیوونه شدم. فکرم کار نمی کرد، قبل از اینکه اونجوری برم باید به حرفات گوش می دادم. فقط به یک دقیقه وقت نیاز داشتم و بعد اون یک دقیقه تبدیل به یک بازی پوکر شد چون خودمو قانع کردم که گند زدم و تو تا حالا حتما رفتی.” “باید همین کار رو می کردم.” “خوشحالم این کارو نکردی. چون من فکر می کنم تو فوق العاده ای. کاری که انجام میدی، چیزی که به دست آوردی… واقعا فوق العاده است.”
"کُلبی آلبرایت" نویسندهی داستان های فانتزی پرفروش نیویورک تایمز، برای فرار از رکود ذهنی عجیبی که به خاطر مشکلات خانوادگی دچارش شده، با یه تصمیم آنی و بدون خبر دادن به کسی، از شهرش دور میشه و یه مقصد تصادفی رو انتخاب میکنه. شاید اینطوری بتونه به ذهن آشفته اش سر و سامونی بده.