دانلود رمان فاتح [جلد ¹] pdf از کوثر ناولیست
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، انتقامی، معمایی، جنایی
خلاصه رمان فاتح [جلد ¹]
شهرزاد و امیر عاشقانه یکدیگر را دوست دارند. اما با فرار باران؛ دخترعموی امیر به همراه بنیامین عموی شهرزاد؛ پای شاهان که برادر باران است و از قضا وکیل ماهری است به قصه باز میشود… شاهان که طبق رسمی خانوادگی در شرف ازدواج با دخترعمویش بانو؛ یعنی خواهر امیر است در راه پیدا کردن خواهرش؛ شهرزاد را در عمارت پدربزرگش اسیر میکند… در این بین؛ عشقی که زادهی انتقام است جوانه میزند و این جوانه نبردی سخت به راه میاندازد… اما با بازگشت شخصی آشنا از گذشته؛ مسیر داستان عوض میشود…
قسمتی از متن رمان فاتح [جلد ¹]
لبخند مرموزانه ای میزند و سرش را به سمت پدرش میچرخاند نگاه مسعود هنوز همان طور بود. قسمتی از وجودش افتخار میکرد؛ اما چرا احساس میکردم با حرف های دوپهلویش به او کنایه میزند؟ بعد از آن که حسابی سؤال و جوابشان میکنیم رضایت به رفتنشان میدهیم با گفتن ببخشید ببخشیدهای مکرر راه خودشان را از بین جمعیت باز میکنند و هر کدام به سمت ماشین هایشان روانه میشوند و جمعیت پراکنده میشود.
بالاخره بعد از ماه ها پرونده ی قتل سفیر بسته شد. پروندهای که نتیجه اش همه ی ما را شوکه و مبهوت ساخت منطق هیچ کس پذیرای این نبود که مسعود ارجمند در دادگاه شکست بخورد اما انگار رقیب تازه نفس و جدیدی به میدان آمده بود. رقیبی که از خون خود او بود. نگاهم به سمت نیما کشیده میشود و میکروفون را پایین میآورم نفسم را شل بیرون میدهم و میگویم:
– خوب فیلم گرفتی؟ – نیما در حالی که با چهره ای تحسین آمیز به دوربین نگاه میکرد سرش را تکان میدهد و با لحن مشتاقی لب میزند: – مهرابی خرکیف میشه. از حرفش خندهام میگیرد مهرابی رئیس دفترمان را میگوید؛ مرد غرغرو اما مهربانی که پدر تکتک ما را در آورده من خبرنگار هستم نیما که رو به رویم است و او را از زمان دانشگاه میشناسم همیشه دوربین به دست دنبالم است.
ما برای مجله تازه تأسیسی به نام جهان اخبار کار میکنیم منظور من از تازه تأسیس این نیست که همین ماه پیش تأسیس شده؛ جهان اخبار حدود ده سال است که شروع به کار کرده اما نسبت به دیگر رسانه های خبری و مجله ها که قدمتی بیشتر از بیست سال دارند جهان اخبار جدید و نوپا است که از حق نگذریم در این مدت کم هم خوب توانسته با مجله های بزرگ رقابت کند و حرفی برای گفتن داشته باشد.
نگاهی به دادگاه میکنم و مردد لب میزنم: – به نظرت منو شناخت؟ نیما که در حال جمع کردن دوربینش بود خونسرد جواب میدهد: – معلومه که شناخت ندیدی چطور زل زده بود بهت؟ نفسم را پوف میکنم حرصم میگیرد. نگاهی به اطراف میکنم و با لحن به حرص آغشته ای صدایم را بالا میبرم: – شناخت که شناخت به جهنم اصلاا.