دانلود رمان مجموعه استنتون [سه جلد] pdf از تی ال سوان
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، بزرگسال
خلاصه رمان مجموعه استنتون [سه جلد]
اون مثل یه مادهی شیمیایی میمونه که نمیتونی مجذوبش نشی. شهوانی، شیرین، و به طرز آزاردهندهای کامل بود وقتی که ۷ سال پیش ترکش کردم. بدنم، حسی که وقتی زیرم بود رو به یاد میاورد و دوباره اون رو میخواد. قلبم به یاد میآورد که چطوری شکسته و میخواد تا اونجا که ممکنه دورتر بشه. اما اون همه جا هست، منو آزار میده، شکنجهام میده، تمام دلایل منطقی رو نقض میکنه. من باید اون رو فراموش کنم، ادامه بدم و اون رو از قلب و ذهنم خارج کنم، اما برای انجامش باید برای اخرین بار اون رو داشته باشم. با یه بوسه شروع شد. ما هرگز نمیخواستیم عاشق شیم. اما من 17 سالم بودم و بی خیال و اون 19 ساله بود، زیبا و ممنوع. خانوادههامون هرگز قبول نمیکردن… و من برای نجات آیندهاش قلبش رو شکستم. حالا پسری که 7 سال پیش دوستش داشتم، مردیه که نمیتونم داشته باشم. اون به چیزی تبدیل شده که بدن من میخواد، قلب من میخواد… و نجابتم رو زیر سوال میبره.
قسمتی از متن رمان مجموعه استنتون [سه جلد]
چهار ساعت بعد روی چمن ها میشینم و بعد از خوردن پاستا کاربونارا، یه وافل بستنی بزرگ نیویورکی برای دسر میخورم. باید بگم، احساس آرامش دارم.
گذروندن زمان بدون عارضه با دوست عزیزم خیلی خوبه. من در حال تجزیه و تحلیل یا ناراحتی نیستم. یه تغییر خوبه. زنگ گوشیم به صدا در میاد و من بستنیم رو به سایمون میدم تا بتونم کیفم رو برای تلفنم جستجو کنم.
مامانه. لبخند می زنم چون چند روزه که باهاش صحبت نکرده ام. «سلام تاش». «سلام مامان، خوبی؟» «خوب ممنون عزیزم. امشب چیکار میکنی؟» جواب می دهم: «هیچی».
«اوه خوب، چون مارگارت و پسرها برای شام میان و من می خوام تو بیایی». نفس نفس می زنم: «مارگارت. اون کی به اینجا رسید؟» «امروز صبح. چند روز پیش جاشوا و برادراش میمونه».
اوه عالی شد. «اوم، مامان نمیدونم. میدونی که من نمیتونم مارگارت رو تحمل کنم». «کی میتونه؟» اون میخنده. «ساعت هفت می بینمت». «باشه، بهش فکر می کنم».
عالی، یک شب با اون عوضی. با فکر دیدن جاش لبخند میزنم. این میتونه خوب باشه چون الان دیگه مجبور نیستم بهش زنگ بزنم، چون هرگز با من تماس نمی گرفت.
«بریج میاد؟» «اره میاد. امشب می بینمت». ساعت 19:15 به خیابان پدر و مادرم میرم و آئودی جاشوا رو می بینم که در ماشین والدینم پارک شده. من هم متأسفانه متوجه خودروی اون طرف جاده با دو محافظ شدم.
چرا اینقدر ازش محافظت میشه؟ قلبم شروع به تپیدن میکنه چه برای صدمین بار از زمان خروج از خونه انعکاس خودم رو در آینه بررسی می کنم و امروز برای اولین بار باید بگم که عصبی هستم.
تازه به یاد آوردم که مارگارت از گذشته ی ما خبر داره و به خوبی میدونم که این شب ممکنه فاجعه آمیز باشه. تصور کن اگر میدونست که هنوز ادامه داره. لبخند حیله گرانه ای روی صورتم نقش می بنده.