دانلود رمان ترنم خوشبختی pdf از زهرا برهانی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان ترنم خوشبختی
همه چیز زندگی مشترک المیرا و امیر بر وفق مراد است تا اینکه مادر اصلی دخترشان پیدا میشود. با از دست دادن دختر کوچکشان ورق برمیگردد. عشقشان درگیر مشکلات اجتماعی میشود و تا مرز جنون و جدایی پیش میرود. تنها ترنمی از جنس خوشبختی میتواند ناجی آنها باشد.
قسمتی از متن رمان ترنم خوشبختی
با صدای زنگ تلفن آروم پلک هام رو باز کردم. از روی مبل بلند شدم و تلفن رو برداشتم که صدای نگران مامان توی گوشم پیچید: _ الو؟ سپهر تویی؟ _ سلام، آره منم. حالت خوبه؟ _ حالِ من رو ول کن. مگه قرار نبود رسیدین زنگ بزنی؟ _ ببخشید خیلی خسته بودم خوابم برد. گوشیم هم خاموش شده بود.
_ اشکال نداره. کِی رسیدین؟ _ دو ساعتی میشه که اومدیم. _ المیرا اون جاست؟ _ آره. از وقتی اومدیم رفته توی اتاق. _ صداش کن بیاد، من تا صداش رو نشنوم آروم نمیشم. خندیدم و گفتم: _ چشم، الان صداش میکنم. تلفن رو گذاشتم روی عسلی و چند بار المیرا رو صدا زدم؛ ولی جواب نداد.
تلفن رو برداشتم و گفتم: _ فکر کنم خوابش برده. وقتی بیدار شد بهش میگم زنگ بزنه. _ شاید صدات رو نشنیده. برو دَم در اتاق صداش بزن. _ نه بابا، خونهای که این جا خریدم زیاد بزرگ نیست. اگه بیدار بود جواب میداد. _ باشه. مواظب خودتون باشید. _ شما هم مواظب خودت باش مامان قشنگم.
تلفن رو قطع کردم و گذاشتم سرِ جاش. نفس عمیقی کشیدم و دستم رو فرو بردم لای موهام. نمیدونستم اومدن المیرا به پاریس درست بود یا نه. دلم میخواست ماجرای آسمان رو به یه نفر بگم و المیرا میتونست بهترین گزینه باشه. شاید اگه از گذشته ی من باخبر بشه یه کم به زندگیِ خودش امیدوار بشه. با این فکر به سمت اتاقش رفتم. چند تقه به در زدم؛ اما جوابی نگرفتم. چند بار اسمش رو صدا زدم.
وقتی دیدم جواب نمیده دستگیره رو پایین کشیدم و وارد شدم. المیرا روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به من بود. با ناراحتی سری تکون دادم و گفتم: _ نمیشنوی دو ساعت دارم صدات میزنم؟ مامان میخواست باهات حرف بزنه، جواب ندادی تلفن رو قطع کردم. وقتی دیدم به حرفهام هیچ عکس العملی نشون نداد، یه کم مشکوک شدم. کنارش روی تخت نشستم و
برگردوندمش سمتِ خودم. چشم هاش بسته بود و بدنش سرد تر از همیشه. محکم تکونش میدادم و اسمش رو صدا میزدم. چند تا سیلی به صورتش زدم؛ ولی اون قصد نداشت چشم هاش رو باز کنه. با لحنی که بویِ نگرانی میداد فریاد زدم. _ المیرا، شوخیت گرفته؟ چشم هات رو باز کن لعنتی. سریع بغلش کردم و از خونه زدم بیرون.