دانلود رمان عشقی که تبخیر شد pdf از فاطیما_ر
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، جنایی، خانوادگی، پلیسی
خلاصه رمان عشقی که تبخیر شد
تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با رانندهی ماشین جلویی، در آینهی بغل ماشینش چشم در چشم شوید؟ قصهی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینهاش شروع شد و به جاهایی رسید که نمیدانم او دچار شد یا من….
قسمتی از متن رمان عشقی که تبخیر شد
گوشم را با دست محكم گرفتم و من هم بر سرش جیغ كشیدم. او حق نداشت همه ی داغ دلش را بر سر من خالی كند. چرا نمیفهمید كه خودم حالم از او خراب تر است؟! چرا ساكت نمیشد تا بتوانم كمی فكر كنم؟! نفهمیدم چه قدر جیغ زدن عصبیام طول كشیده بود كه آنطور با كشیده ی دردآوری صدایم قطع شد و آواز زشت یکسوتِ بدصدا گوشم را آزرد.
با همان چشمان ترسیده و بغضی كه یکباره به گلویم چنگ انداخت نگاهم صاف شد در چشمان نگران و هراسان او كه الان مقابلم زانو زده بود. لـ*ـب هایم شروع كرد به لرزیدن از شدت بغضی كه میخواست به گریه تبدیل شود و من نمیگذاشتم. و دست های او پیش آمد كه سرم را نـ*ـوازش كند یا شاید در آغـ*ـوش بگیرد و باز هم من نگذاشتم.
با تمام وجود احتیاج به شانه ای برای گریستن داشتم ولی… دستش را با شدت پس زدم و با دردی كه جانم را آزار میداد به اتاقم پناه بردم تا مثل همیشه بر شانه ی بالش غمخوار و همرازم اشک بریزم. او هم شاید فهمید و یا درک كرد و یا حتی چیزی كه نباید میشد شد و بند دلم را به آب دادم و دست دلم را برایش رو كردم،
كه بی صدا و بدون اینكه دنبالم بیاید و سین جیمم كند اجازه داد تا خودم و دلم را در همان اتاق تاریک خالی كنم و كمی آرام بگیرم. بیشتر از زهر حرف ها و نگاهش، دلم از رفتار تحقیرآمیزش در مقابل رادین گرفته بود. هیچكس حق نداشت مرا، دختر دردانه ی سالار خان سمندر را، اینطور جلوی بقیه تحقیر كند.
درست مثل شیئی بیارزش و بیجان! با تمام وجودم تصمیم گرفتم روابطم را اصلاح كنم و آنقدر احساساتم را با مسائل كثیف آدم های اطرافم آلوده نكنم. این را نوشتم و با تمام اشک هایم پایش را امضا كردم كه اجازه نمیدهم با استفاده از من به هدفش برسد. خودم باید از طریق همان تركیه اقدام میكردم و كارهای نادرست شركت را پلمپ میكردم.
اینطور حداقل میتوانستم با پول و باج، خانواده ام را هم از دست عدالت و قانون در امان بدارم. شاید خیلی احمق و ساده بودم كه با دست خودم داشتم پدرم را به چوبه ی دار ایران تحویل میدادم! صبح با عزمی جزم بلند شدم تا زودتر كارها را انجام دهم و از این شهر و كشور فرار كنم. نزدیک ساعت نه حاضر و آماده كفشم را پوشیدم و در را باز كردم كه صدای رادین از پشت سر نگهم داشت: – كجا؟ اوغور بخیر!