دانلود رمان خدمتکار (جلد اول) pdf از فریدا مک فادن
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: رازآلود، معمایی، هیجانی، بزرگسال
خلاصه رمان خدمتکار
نینا وقتی بعد از ده سال از زندان آزاد میشه نیاز به کار داره. پس تصمیم میگیره همه جا رو برای کار بگرده ولی هیچ جا به کسی که ده سال از عمرش رو در زندان بوده کار نمیده!
تا اینکه بالاخره به عنوان خدمتکار تو یه خونه که متعلق به یکی از ثروتمندترين خانوادههای شهر بود استخدام میشه. خانوادهای که از بیرون ثروتمند و بیعیب به نظر میاومدن ولی پشت درهای خونه رازهای تاریکی رو پنهان میکردن.
قسمتی از متن رمان خدمتکار
همان طور كه دست ظريف و مانيكور شده ی نينا وينچستر را مى فشارم، مى گويد : به خونواده خوش اومدى. لبخند مؤدبانه اى مى زنم و با كنجكاوى دور و بر دالان ورودى مرمرين را از نظر مى گذارنم. اينجا كار كردن آخرين فرصتم براى شروعى تازه است. مى توانم خودم را هركسى كه دوست دارم نشان دهم. اما به زودى خواهم فهميد كه رازهاى وينچسترها خيلى خيلى خطرناک تر از رازهاى من اند … هر روز خانه ی زيباى وينچسترها را از بالا تا پايین تميز مى كنم، دخترشان را از مدرسه مى آورم، براى كل خانواده غذايى خوشمزه درست مى كنم و بعد به اتاق كوچكم در آخرين طبقه ی ساختمان مى روم تا تنها غذا بخورم.
سعی مى كنم ناديده بگيرم كه نينا صرفاً براى تماشاى تميزكارى ام همه چيز را به هم مى ريزد، درباره ی دختر خودش دروغ هاى عجيب و غريب مى گويد و شوهرش اندرو هر روز شكسته تر به نظر مى رسد. اما وقتى به چشمان قهوه اى زيبا و پر از اندوه اندرو نگاه مى كنم، برايم سخت است كه زندگى كردن به جاى نينا را تصور نكنم؛ كمد بزرگ لباس، ماشين شيك، شوهر عالى. فقط يک بار يكى از لباس هاى سفيد نينا را امتحان مى كنم، تنها براى اينكه ببينم چطور است؛ اما او خيلى زود متوجه مى شود و … تا بفهمم، درِ اتاق زير شيروانى ام از بيرون قفل مى شود. ديگر خيلى دير شده است. اما به خودم قوت قلب مى دهم : وينچسترها نمى دانند من واقعاً چه كسى هستم و چه توانايي هايى دارم …
***
یکشنبهها تعطیلم، به همین دلیل روز را بیرون از خانه میگذرانم. یک روز زیبای تابستانی است؛ نه خیلی گرم است نه خیلی سرد، به همین دلیل تا پارک محلی رانندگی میکنم، روی نیمکت مینشینم و کتابم را میخوانم. وقتی در زندان هستید، این تفریحاتِ ساده را فراموش میکنید. فقط بیرون بودن و در پارک کتاب خواندن. گاهی بهشدت دلتنگ انجام این کارها میشوید که از نظر جسمی خیلی عذابدهنده است. من هیچوقت به آنجا برنمیگردم. هرگز.
چیزی از فستفود خودروگذر میگیرم و بعد به خانه برمیگردم. عمارت وینچسترها واقعاً زیباست. با وجود اینکه کمکم دارم از نینا متنفر میشوم، نمیتوانم از این خانه متنفر باشم. خانهی زیبایی است. مثل همیشه در خیابان پارک میکنم و تا جلوی در ورودی خانه میروم. آسمان در طول رانندگیام در برگشت به خانه تاریک شده است و درست بهمحض رسیدنم به خانه، ابرها درهم میشکنند و قطرات باران از آسمان فرو میریزند. در را بهسرعت باز میکنم و قبل از آنکه خیس شوم، وارد خانه میشوم. وقتی وارد اتاق نشیمن میشوم، نینا تقریباً در تاریکی روی کاناپه نشسته است و کاری انجام نمیدهد.
چیزی نمیخواند و تلویزیون تماشا نمیکند. فقط آنجا نشسته است. در را که باز میکنم، ناگهان چشمهایش هوشیار می شوند. میگویم: «نینا؟ همهچیز مرتبه؟» «نه واقعاً.» او به آن سمت کاناپه نگاهی میاندازد و من متوجه میشوم یک دسته لباس کنارش است. همان لباسهایی هستند که اوایل شروع کارم اصرار داشت به من ببخشد. «لباسهای من توی اتاق تو چی کار میکنن؟» ماتم میبرد و در همان حین، نور رعدوبرق فضای اتاق را روشن میکند. «چی؟ از چی دای حرف میزنی؟ خودت اون لباسها رو بهم دادی.» «من به تو دادم!» انفجار خندهاش در فضای اتاق طنین میاندازد و فقط بخشی از آن در صدای رعدوبرق غرق میشود. «چرا باید به مستخدمم لباسهایی به ارزش هزاران دلار بدهم؟»
نینا وقتی بعد از ده سال از زندان آزاد میشه نیاز به کار داره. پس تصمیم میگیره همه جا رو برای کار بگرده ولی هیچ جا به کسی که ده سال از عمرش رو در زندان بوده کار نمیده!
تا اینکه بالاخره به عنوان خدمتکار تو یه خونه که متعلق به یکی از ثروتمندترين خانوادههای شهر بود استخدام میشه. خانوادهای که از بیرون ثروتمند و بیعیب به نظر میاومدن ولی پشت درهای خونه رازهای تاریکی رو پنهان میکردن.