دانلود رمان بی چهرگان pdf از الناز دادخواه
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: ترسناک، معمایی
خلاصه رمان بی چهرگان
رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا به بیمارستان میذاره. بچهای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته شدن. با کنجکاوی رویا اون از طریق پرستارهای بخش حرفهایی در مورد محلهای در حاشیهی شهر میشنوه که افراد ساکن محله دعانویسهایی با موکل هستن که مراسمات عجیبی رو انجام میدن. محلهای که هیچ کدوم از افراد شهر جرات نزدیک شدن بهش رو ندارن. همه چیز از جایی شروع میشه که رویا و ستاره از روی کنجکاوی پا به یکی از مراسمهای بابازار و مامازار میذارن. وقتی راه نفوذ کوچکی برای اجنه باز بشه… دیگه نمیشه از حضورشون در امان موند!
قسمتی از متن رمان بی چهرگان
ناگهان از جای جای خونه های خالی و متروکه صداهایی به گوش رسید. صدایی شبیه به نفس نفس زدن سینه هایی خس دار. اونقدر بلند و چنان زیاد انگار لشکری داشت از خونه های اطراف بیرون میومد. از گوشه چشم حرکتی رو دیدم. به عقب برگشتم، فضای مقابلم خالی بود اما روی زمین صدها سایه سیاه، بلند و عجیب داشتن به سمت شعله های آتیش و میدون کشیده میشدن. ذره به ذره این خاک شوم بود… میتونستم احساسش کنم.
به عقب برگشتم و شروع به دویدن کردم. جوری میدویدم که انگار جونم به دویدن بسته بود. حاضر بودم تمام مسیر رو تا تهران بدوم اما حتی یک لحظه دیگه هم اونجا نمونم. از خونه ها با دیوارهای خرابه و پنجره های دود گرفته فاصله گرفتم، محیط اطرافم برهوت بودم. هوا تقریبا تاریک شده بود، از مسیر خاکی به آسفالت رسیدم و مستاصل سرجا موندم. گوشی رو بیرون کشیدم ولی بعید بود اینجا بتونم اسنپ یا آژانس پیدا کنم. برنامه لوکیشن رو باز کردم اما با دیدن آنتن قطع گوشی قلبم توی سینه ریخت.
صدای عوعوی چندتا سگ از فاصله ای نه چندان دور به گوشم رسید. باید میدویدم و خودمو به یه جا میرسوندم. از دور نور ماشینی رو دیدم. بدون اینکه به چیزی فکر کنم خودم رو وسط جاده و جلوی ماشین انداختم. نور توی صورتم خورد و چشمام بسته شد. ماشین با صدای بلندی ترمز کرد. وقتی نور خاموش شد در جلوی ماشین باز شد و مردی پیاده شد. حاضر بودم برای فرار التماس کنم، با دیدن مردی که منو تا اینجا آورده بود شوکه شدم. «سوار شو آبجی دلم نیومد اینجا ولت کنم برم. گفتم هوا که تاریک بشه پشیمون میشی. سوار شو برت گردونم.» در ماشین رو باز کردم و خودم رو پرت کردم روی صندلی عقب. قلبم توی گلوم میزد و دندونام از وحشت بهم میخورد. «خوبی آبجی؟» زبونم بند اومده بود…
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم: «جنازه…پرجنازه بود…مراسم…» «هیس…هیچی نگو آبجی…کسی در مورد اونا حرف نمیزنه. هرچی دیدی فراموش کن. فقط یکی که از جونش سیر شده میتونه موقع مراسم طلسمگیری بره اونجا.» احمقانه ترین کار ممکن برگشت به خونه بود. بنابراین آدرس خونه ملیحه رو دادم و بیخیال برگشتن به خونۀ خودم شدم. تو وضعیتی که تمام بدنم از وحشتی عمیق میلرزید تنها موندن توی اون خونۀ نحس آخرین کاری بود که میتونستم بکنم. راننده حاضر نشد کرایه بگیره و من رو دم خونه پیاده کرد و رفت. ملیحه که در رو باز کرد با دیدن چهرۀ شوک زده من ترسید. «رویا؟ چی شدی؟ رنگت چرا پریده؟» با پاهایی بیحس خودم رو به نزدیکترین مبل رسوندم و در خودم فرو رفتم.
رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی میشه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانوادهاش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم میزنه تا اینکه بچهای عجیب پا به بیمارستان میذاره. بچهای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته شدن. با کنجکاوی رویا اون از طریق پرستارهای بخش حرفهایی در مورد محلهای در حاشیهی شهر میشنوه که افراد ساکن محله دعانویسهایی با موکل هستن که مراسمات عجیبی رو انجام میدن. محلهای که هیچ کدوم از افراد شهر جرات نزدیک شدن بهش رو ندارن. همه چیز از جایی شروع میشه که رویا و ستاره از روی کنجکاوی پا به یکی از مراسمهای بابازار و مامازار میذارن. وقتی راه نفوذ کوچکی برای اجنه باز بشه... دیگه نمیشه از حضورشون در امان موند!