دانلود رمان نامستور pdf از پونه سعیدی و بنفشه
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، رئال، مافیایی، ملودرام، آسیباجتماعی، خانوادگی
خلاصه رمان نامستور
یکبار وقتی تو بی هوشی بهم دست زد دلم رو شکست، یکبار وقتی سر سفره عقد بود و بهم گفت چاره ای ندارم، باهام راه بیا…. اما من صبر نکردم برای بار سوم دلم رو بشکنه… من پناه بردم به دنیای تاریک تنها مردی که حرف هام رو باور داشت… مردی که خودش راز های سیاه زیادی داشت… هومن…
قسمتی از متن رمان نامستور
خانواده بهارک از اقوام دور زن دایی بودن، از جنوب فقط برای مراسم اومده بودن، چون فامیل هر دو طرف همه تهران بودند عقد رو اینجا گرفتند…
پیشدستی هارو روی هم جمع کردم. تقریبا همه رفته بودن جز بهارک و شروین و زندایی اینا…
سنگینی نگاه هومن رو خودم حس کردم اما نگاهش نکردم و با پیش دستی ها رفتم تو آشپزخونه.
زندایی از پایین راه پله بلند گفت
– شروین… بیا پسرم کجا موندی، عروسم منتظرته…
عروسم ، انگار خنجر بود تو قلبم…
همیشه فکر میکردم زندایی از همه چی خبر داره.. حس میکردم شروین به مامانش گفته و اون گفته فعلا سنتون کمه صبر کنید… اما…
کنار سطل زباله خم شدم و اشغال میوه ها رو از توی پیش دستی ها یکی یکی و بدون عجله خالی کردم که صدای هومن مجدد از جلو در آشپزخونه اومد که گفت
– شما نمیاید؟ حليمه خانم قبل من گفت
– نه راحت باشید، ما خونه رو جمع کنیم برامون شام میارن.
آروم سر تکون دادم. نگاهش باز قفل چشم هام شد اما آروم سر تکون داد و رفت.
حليمه خانم گفت – تو میرفتی وسمه جان...
مشغول کارم شدم و گفتم – نه…
نتونستم جمله رو کامل کنم. صدام در نمی اومد…
استخونام از درد عصبی تیر میکشید و فقط دوست داشتم تنها باشم. تنها باشم بغض بترکه و تا میتونم گریه کنم.
همه بلاخره رفتند. کل ظرف هارو جمع کردیم. دو سری ماشین ظرفشویی پر شد و خالی شد، ساعت نزدیک ۱۰ شب شد.
شام نخورده بودیم و منتظر بودیم برامون شام بیارن. هرچند من میل هم نداستم.
کاری نمونده بود به حلیمه خانم گفتم گرسنه نیستم و میخوام بخوابم. برگشتم اتاقم. در قفل کردم، لباسم رو عوض کردم و گوشیم رو چک کردم.
یه پیام از شروین رو گوشیم بود. نوشته بود
– اون روی سگ منو بیدار نکن وسمه …
هوا از ریه هام خالی شد. من اون روی سگ شروین رو میشناختم.
به آرنجم نگاه کردم… دستم رو یکبار جوری پیچوند که آرنجم در رفت…
بعد خودش منو برد دکتر… به همه گفت از پله ها افتادم…
خیلی بهم رسید و برام هدیه خرید تا خوب بشم، همیشه اینجوری بود، با زور مجبورم میکرد و بعد بهم محبت میکرد…
رو تخت گوله شدم و پتو دادم رو سرم…
بعد تصادف، وقتی از بیمارستان مرخص شدم، ۱۴ سالم بود…
یه ۱۴ ساله غم زده و افسرده که تو یه شب پدر و مادرش رو از دست داد
و تن خودش هم پر شد از پارگی و شکستگی…