دانلود رمان بهار سرد pdf از علیرضا خواستار
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان بهار سرد
جهاد ماهر، پسری مصریست که در عنفوان جوانی، اِِقدام به ترور ناموفق یکی از افسران عالی رتبه ی کشور مصر می کند. حالا او پس از هشت سال اسارت در زندان های دیکتاتور، آزاد شده و می خواهد شغلی برای خود دست و پا کند. در این میان، آشنایی جهاد با دختری به نام اََسما، او را با گذشته ی خود پیوند می دهد، گذشته ای که اگرچه مدت هاست با آن دسته و پنجه نرم می کند و از آن کناره می گیرد اما حالا با وارد شدن اَسَما به زندگی اش، دوباره اوج می گیرد و فوران می کند!
قسمتی از متن رمان بهار سرد
اسما_ لازم نیست بابت کاری که عمدی در اون نبوده عذرخواهی کنید فقط از این به بعد بیشتر دقت کنید چون حکومت همینطوری به نشریه ی ما مشکوکه مخصوصا اگه رفتارهای این چنینی هم از ما سر بزنه،
همین الان نشریه های رقیب مدام دارند حدس میزنن این آقا چه کسیه که راحت وارد باشگاه الشباب شده و خبرنگارهارو کنار زده تا با محمد پاشا ملاقات کنه؟
تازه چراغ هایم روشن شده بود، آیا کسی داشت برای من حاشیه سازی می کرد؟ قبل از خروج از دفتر اسما صدای هادی را شنیدم که گفت:
جا _ جهاد خان شما قبلا یی با کسی دشمنی یا خصومتی نداشتید؟ اسما_ هادی… هادی_ اجازه بده اسما… ایستادم و گلویم را صاف کردم:
_ نه چطور مگه؟ هادی_ آخه خیلی بعیده که این دوتا عکس تو دو روز مختلف و تو دو مکان متفاوت به صورت اتفاقی از شما افتاده باشه.
مضطرب به اسما نگاه کردم: اسما_ منظور هادی اینه که شاید شما قبلا با یه شخص رسانه ای خصومتی داشتید و اون فرد الان داره شما رو بازی میده.
قلبم به دهانم آمده بود، به جز حکومت کسی از گذشته ی من خبر نداشت و آن ها هم هیچ وقت از رسانه ای شدن من نفع نمی بردند به خصوص که روزهای آخر بازداشتگاهم مدام این تذکر را می دادند که باید بی سر و صدا از زندان آزاد شوی.
برای بار آخر ذهنم حول روز ملاقات با منوم می چرخید و فشارم بالا و پاین می شد. یعنی امکان داشت آنها بازی جدیدی را با من شروع کرده باشند؟ من_ نه تفاهم ِء من مطمئنم که سو ی پیش اومده.
هادی نگاهی به اسما کرد: _ ممکنه کار راغب باشه. اسما_ چرت نگو هادی! یکی دو روزی می شد که شیخ به قاهره برگشته بود، یکی دو روزی می شد که شهر، پدر معنوی اش را پیدا کرده بود، یکی دو روزی می شد که اسکندریه بی پدر شده بود.
راستش اسکندریه از همان اول هم پدر و مادر درست و حسابی ای نداشت، از همان روز ازل، از زمانی که خدا خدایی می کرد و کم کم خشکی ای به نام اسکندریه به وجود آمد، هر عرب بادیه نشینی که راه شهر را پیش می گرفت،