دانلود رمان طاعون زده pdf از آوا موسوی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان طاعون زده
طاعون زده روایتگر دختریه مثل همه دخترای دیگه. با یه زندگی آروم و بی دغدغه و رویاهای صورتی کوچیک و بزرگ. تا حالا اسم طاعون به گوشتون خورده؟ طاعون یه بیماریه. و حالا طاعون افتاده به جون تک تک اون آرزوها. داستان ما درباره دختریه که مجبور میشه آرزوهای طاعون گرفته اش رو خودش با دستای خودش بسوزونه. حالا سال ها گذشته و کسی که روزی از مهم ترین داشته زندگیش بود، از میون خاکستر آرزوهاش دوباره پیدا میشه. اومده تا جواب تک تک سوالاتش رو از طنین بگیره. بعد از سال ها طاعون برگشته. اما این بار قراره طاعون به جون خودش بیفته!
قسمتی از متن رمان طاعون زده
به میان حرفم آمد و با همان لحن بی انعطاف که کمی هم تلخ شده بود، گفت: _ من تعارف نزدم که تشکر می کنی. جمله ام خبری بود. مبهوت خیره اش شدم و او دستش را جلو آورد تا بازویم را بگیرد؛ اما میانه راه با تردید نگاهم کرد. انگار میخواست با نگاه اجازه بگیرد. _ اگه نمیتونی از پله های پایین بیای، کمکت میکنم. گوشه لبم را زیر دندان کشیدم و سری به طرفین تکان دادم. _ نه، ممنون. نفسش را به شدت رها کرد و گامی به عقب برداشت. _ آخه تو اون بالا چی کار میکردی دختر خوب؟ در حالی که سعی میکردم پایم را روی زمین نگذارم، به کمک قفسه گامی به جلو برداشتم و کوتاه و مختصر پاسخ دادم:
_ داشتم کتابا رو توی قفسه میچیدم. نفسش را با شدت رها کرد. با افسوس سری به طرفین تکان داد و همانطور که دستش را با فاصله پشت کمرم نگه داشته بود تا هوایم را داشته باشد، گفت: _ به من میگفتی بیام. چیزی نگفتم و آرام آرام از پله ها پایین رفتم. به سمت صندلی قدم برداشتم که این بار شاکی و متحرص گفت: _ کجا؟! متعجب نگاهش کردم و با دست صندلی را نشان دادم. _ میخوام بشینم. حالت چهره اش مثل اولین دیدارمان شد. همانقدر سرد و بی حوصله. _ باید بری بیمارستان. شاید در رفته باشه. به نشانه نفی سر تکان دادم.
چشمانش را باریک کرد و با بد خلقی گفت: _ با اونم اینقدر لجبازی می کنی؟ حقیقتش حوصله چانه زدن نداشتم. مچ پایم درد میکرد و از طرفی هنوز امیر نیامده بود. نگرانش بودم. شاید مثل دفعه قبل حال پدرش بد شده بود. با انگشت شست و اشاره ام پلک هایم را مالیدم و گفتم: _ حالا یکم بشینم، اگه خوب نشد، میریم. چپ چپ نگاهم کرد. این نگاهش یعنی میداند فقط تیری در تاریکی رها کرده ام تا دست از سرم بردارد. با گام هایی کوتاه به سمت صندلی رفتم و روی آن نشستم. هنوز هم میتوانستم نگاه خیره اش را احساس کنم. در نهایت نفس عمیقی کشید و به سمت میز رفت.
نگاهم به موبایلم بود. هنوز جواب نداده بود. آهی کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم. چقدر روزها بدون او کند و طاقت فرسا بود. کمی بعد دوباره صدایش آمد؛ این بار سرد و یخ زده. درست به مانند زمستانی بی پایان. _ کلا من خار دارم، هوم؟ سر بلند کردم و متعجب و گیج به او چشم دوختم. درست متوجه حرفش نشده بودم. حواسم پی خیابان بود تا شاید امیر از راه برسد. _ بله؟ جوابم را نداد و به جای آن، با همان لحن خنثی و بی حس گفت: _ پات بهتره؟ سعی کردم بر حسب ادب هم که شده لبخندی تحویلش دهم؛ اما به نظر موفق نبودم. _ بله.