دانلود رمان بیست و یک pdf از نگار رازقندی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر و PDF
موضوع رمان: عاشقانه
خلاصه رمان بیست و یک
بار اولی که کارت های بازی رو دستم گرفتم یادم نمیاد چند سالم بود اما میدونم اون لحظه یه چیزی توی وجودم تکون خورد، انگار که تیکه از پازل گم شدهت رو پیدا کرده باشی … یه ماهی تازه کار توی اقیانوسی پر از کوسه که تازه داشت نیش در می اورد تا اکواریومش به خون آبه بکشونه …
قسمتی از متن رمان بیست و یک
ازم سوالی نپرس که میدونی براش جوابی ندارم. خنده دار بود. شبیه یک جوک بی مزه که از شدت مضحک بودن باعث قهقه میشه …. جوابی برای این سوال نداشت و توقع داشت جوابش رو توى ابعادی مثل لجبازی و حماقت و حسودی پیدا کنه. هر وقت براش جواب پیدا کردی بیا سراغم … تا فردا هم که اینجام دلم نمیخواد حتی با هم چشم تو چشم …. فقط من آدم صبوری نیستم … خیلی زود دیر بشیم. میشه. خواستم از اتاقش بیرون برم که جلوی درب رو گرفت و بون برم که جلوی درب رو گرد. مقابلم ایستاد. – منو ببين ماهک کوچولو … تو کل این کره زمینو بگردی یه نفر پیدا نمیشه قد من بخوادت باز هم یه جوک دیگه.
دیگه به نظرم خنده دار نبود. – آها … تو درست میگی حالا برو کنار میخوام برم وسایلم رو جمع کنم. یقه پیراهنش رو از گلوش فاصله داد و به کمد پشت سرم اشاره کرد. – تو کمده … برو بردار. از خدا خواسته سمت کمدش رفتم و منتظر بهش خیره شدم که رمزش رو بگه. انگار پشیمون شده بود که طرفم اومد و رو بهم کرد. بگیر چشاتو … بهم اعتماد نداشت؟ عجب آدمی بود. دست روی چشمم گذاشتم اما روح سرکشم بهم میگفت یواشکی نگاه کنم با این که قرار نبود رمزش حتی به دردم بخوره. یک نه هزار و سیصد هفتاد و نه این رقم شباهت عجیبی به تاریخ تولدم داشت.
مبهوت دست از روی چشم هام برداشتم و شاکی پرسیدم: – چرا رمزت تاریخ تولد منه؟ اخمالو سمتم چرخید – واس چی نگاه کردی؟ مگه نگفتم چشماتو بگیر؟! توهم نزن این فقط چند تا عدد تصادفیه. عجب دروغ شاخ داری! – عددهای تصادفی توی ذهن آدم نمی مونن … به کارتن وسایلم اشاره کرد. حالا که مونده میخوای چیو ثابت کنی؟ عصبی پسش زدم و نگاهی به کارتون انداختم که یه وقت از وسایلم چیزی کم نشده باشه و پرسشگر سمتش چرخیدم – عطرم و لباس سفیدم و گردنبند مرواریدم نیست. شونه بالا انداخت و نگاهش رو دزدید.
– لابد سروش یادش رفته جمع کنه! شایدم نازی خیال کرده از اعضا کلاب جا مونده … ریخته دور. این ها هیچ کدومشون انقدر ارزش نداشتن که بابتشون نگران بشم ولی دلمم نمیخواست چاووش خیال کنه حواسم به وسایلم نیست. سروش گفت یه سری از وسایلم رو پیش خودت یادگاری نگه داشتی! باز سمت سیگارش رفت و یک نخ جدید چاق کرد. – سروش غلط کرد. داشت دروغ می گفت. مطعمن بودم دست خودشه. هیچ کس به جز چاووش نمیدونست اون لباس سفیده چقدر بهم میاد و همیشه از عطر دخترونم تعریف میکرد و بارها شب ها با انگشت مروارید گردنبندم رو به بازی می گرفت.
بار اولی که کارت های بازی رو دستم گرفتم یادم نمیاد چند سالم بود اما میدونم اون لحظه یه چیزی توی وجودم تکون خورد، انگار که تیکه از پازل گم شدهت رو پیدا کرده باشی ... یه ماهی تازه کار توی اقیانوسی پر از کوسه که تازه داشت نیش در می اورد تا اکواریومش به خون آبه بکشونه ...